قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

برای ناخدای جوان (سرانجام)

 

(10)

وقتی ناخدا رسید هوا گرگ و میش بود و دختر روی تپه ایستاده،منتظر. شال تیره‌اش را طوری دور سر و صورت پیچیده بود که تنها چشمهایش پیدا بود. تنها چشمهایش...

هوای خنک سحر بر گونه‌هاشان می‌خورد. ناخدا بی‌درنگ به سمت کشتی حرکت کرد و صدا زد که:

« بیا »

ملوانان در جنب و جوش بودند که ناخدا به نزدیک کشتی رسید.به دختر اشاره کرد که چند لحظه منتظر بماند و جلوتر از این نیاید. واهمه داشت. اورا می‌شناسند؟ چگونه با او روبه رو خواهند شد؟

خورشید بالا آمد.روز رسید و صاحب چشمان میشی همچنان با کنجکاوی و دلهره خیره به کشتی در انتظار بود. آیا اورا می‌برند؟

 بی‌اختیار خود را روی ماسه‌های نمناک رها کرد.

« من می روم.»

چشمانش را بست ، در دلش آرزویی شاید گذشت، آنگاه آرام بازشان کرد.چهره ناخدا را دید.

« برویم. آنها آماده‌ی حرکتند.»

« تورا پذیرفتند؟»

« به نیکی. برایم تعریف کردند که به دنبالم ‌گشته‌ اند، روزها،  و آخر یکی از ملوانان که در جست و جوی من به شهرمان آمده دختری را دیده که مرا می‌شناخته و به آنها گفته است تنهایم بگذارند چون من برای یافتن دوباره خود به زمان نیاز دارم. و آنها رفته اند. به همین سادگی»

دختر لبخند کودکانه‌ای ‌زد.

روی اسکله ایستادند. نزدیک پله‌های فلزی نمناک.

« به آنها سپرده‌ام که مواظبت باشند. برایشان گفته‌ام که تو مسافری، همچون نسیم بر امواج. همانطور که خواستی.  در رویاهایم دنبالت می‌کنم. بدرود.»

دختر رنگ باخت. دهانش باز شد و صدایی مانند جیغی ضعیف ازآن بیرون آمد.

« چگونه می توانم؟ چگونه می توانی...؟»

« من می مانم. من از راهم منحرف نشده‌ام که به آن بازگردم. ماندن ادامه‌ی راه من است و رفتن ادامه‌ی راه تو. درکش زیاد سخت نیست.»

لبخندی مهربان بینشان ردوبدل شد. هیچ‌یک پشیمان نبود. دختر حالتی حکیمانه به خود گرفت. گویی معمایی را حل می کند:

« تنها یک انتخاب است. در ادامه‌ی آرزوهایت چیزی کم بود. آن احساس گم گشتگی تورا به این ‌جا رساند و تو آن را در شن‌های این سرزمین یافتی.»

« عشق ؟ وسوسه‌ی آشیان ساختن ؟ تغییر ؟ سرنوشت؟ »

« هر آنچه تعبیر کنی.هر آنچه به تو حس رهایی دهد. و هر گونه که دوست بداری این داستان پایان پذیرد.»

«پایان؟ هرگز. حال این داستانِ توست که نقل می شود. داستانی که در این لحظه آغازش می‌کنیم. با هم و بدون نیاز به هم.»

 

 

 

 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
نسیمک یکشنبه 29 بهمن 1385 ساعت 10:42 ق.ظ http://www.nasimak57.persianblog.com

آزاده جون٬ اینا نوشته های خودتن؟ عالین..... مرسی

همون یکشنبه 29 بهمن 1385 ساعت 01:34 ب.ظ

بابا این کارش درسته. چی فک کردین پس؟ من رو جایزه نوبل این "نویسنده‌ی جوان" شرط بستم!

همون دوشنبه 30 بهمن 1385 ساعت 04:38 ق.ظ

آهان! حالا خوب شد! چی بود توضیح نداده بودی؟ من خنگ داشتم از همون اول می خوندم و میومدم پایین! راستی آیا می دانید زرافه ها، در محاسبه تاریخ ها، یک روز اشتباه می کنند؟!

نازی دوشنبه 30 بهمن 1385 ساعت 11:41 ق.ظ

نه میبینم که تو هم مجبور بودی نه؟؟ مجبور!!!!! D:

حامد جمعه 4 اسفند 1385 ساعت 02:15 ق.ظ http://hamed-bd.com/weblog

والله ما که از حسنی کلاس چنده رمان بندتری نخوندیم! اما این یکی فرق داره و باید خوندش...
راستی زامیاد یه کاری بکن، دلم واسه نظراتت تنگ شده! باور کن!... آنالیز قبلی هم خیلی جالب بود. نتیجه کاملا واضحه!!!

abdosdt چهارشنبه 9 اسفند 1385 ساعت 12:46 ق.ظ

قشنگ نوشتی، تبریک میگم.
کاش همه تغییر کردنها انقدر معنی دار بود!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد