قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

برای ناخدای جوان (۸)

دو دختر لحظاتی به هم نگاه کردند. از هم نمی هراسیدند اما حضور هم را تاب نمی آوردند. یکی اورا با خود می خواست، دیگری اورا آزاد و همزمان هردو بهترین را برای ناخدای جوان. دختر پیرمرد صاحب مغازه  به خودش مسلط شد. گویی اتفاق خاصی نیفتاده به طرف در رفت و همینطور که از مغازه خارج می شد با صدای بلند خطاب به ناخدا گفت به سمت بازار می رود  و تا ظهر بر می گردد.

صاحب چشمان میشی به طرف تماشاگر ساکت خود دوید و کنجکاوی اش را پایان داد:

«همانجاست...خودش است...همانطور که سه سال پیش بود... کشتی ات برگشته ناخدا

 

ناخدا؟ او از کجا می دانست؟ آیا به دنبال او آمده اند؟ نه، با عقل جور در نمی آمد. بعد از این همه مدت؟ شاید دخترک اشتباه می کند؟ چطور فهمیده که او ناخدا است؟ آیا ملوانان را دیده؟

« کجاست؟»

« همان ساحل، همان جا »

بدون اینکه به چیز دیگری بیاندیشد مغازه را بست و همراه دختر به طرف ساحل قدیمی به راه افتاد. در قدمهایش تردید و هیجان پیدا بود. اما به سرعت پیش می رفت. می خواست  با چشمان خودش ببیند، بدون اینکه تصمیم به انجام کار خاصی گرفته باشد.

نظرات 3 + ارسال نظر
پارکانت چهارشنبه 11 بهمن 1385 ساعت 02:24 ق.ظ http://parkanet.blogsky.com

قدم روی اب ؟ جالب و با مسما

سوشاد جمعه 13 بهمن 1385 ساعت 02:27 ب.ظ http://soshad.blogfa.com

داره هیجان انگیز میشه..

همون شنبه 14 بهمن 1385 ساعت 04:05 ق.ظ

حیف که داره تموم میشه!...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد